جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستان بشار مکاری

زمان مطالعه: 2 دقیقه

بزرگان ما(1) نقل می‏کنند «بشّار مکاری» می‏گفت: در کوفه به حضور امام صادق (ع) رفتم دیدم طبقی از خرمای «طبرزد» برای آن حضرت آورده بودند و از آن می‏خورد، و به من فرمود: بیا جلو از این خرما بخور.

عرض کردم: گوارا باد، قربانت گردم در راه می‏آمدم حادثه‏ای دیدم، غیرتم بجوش آمد و قلبم درد کرد و گریه گلویم را گرفت.

فرمود: به حقّی که بر گردنت دارم جلو بیا و بخور، جلو رفتم و از خرما خوردم، آنگاه به من فرمود: اکنون چه حادثه‏ای دیدی؟

گفتم: در راه می‏آمدم یکی از مأمورین حکومت را دیدم که بر سر زنی می‏زند و او را به سوی زندان می‏برد، و او با صدای بلند می‏گوید: «پناه می‏برم به خدا و رسولش، و به غیر خدا و رسول، به هیچکس پناه نمی‏برم!»

امام صادق (ع) فرمود: چرا آن زن را می‏زد و به زندان می‏برد؟

عرض کردم: از مردم شنیدم که پای آن زن لغزید و به زمین افتاد، و گفت: «ای فاطمه! خدا آنان را که به تو ظلم کردند از رحمت خود دور سازد!» گماشتگان حکومت او را دستگیر کرده و زدند.

امام صادق (ع) تا این سخن را شنید، از خوردن خرما دست کشید، و گریه کرد به گونه‏ای که دستمال و محاسن شریف و سینه‏اش از اشک چشمانش تر شد، سپس فرمود:

«ای بَشّار! برخیز با هم به مسجد سهله برویم و برای نجات و آزادی آن بانو، دعا کنیم و از خدا بخواهیم که او را حفظ کند (تا آخر داستان).

براستی وقتی که امام صادق (ع) با شنیدن حادثه ناگواری که برای یک بانوی شیعه‏ی فاطمه (س) رخ داده، این گونه دگرگون می‏شود، پس چگونه خواهد شد که اگر جریان مصائب مادرش فاطمه (س) را برای او نقل کنند؟ که ظالمی به صورت آن حضرت سیلی زد که گوئی نگاه می‏کنم به گوشواره‏اش که بر اثر شدّت ضربت سیلی، شکسته و جدا شده است.


1) مانند علّامه‏ی مجلسی در تحفة الزّائر.