جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اخبار عجیب ابوذویب هذلی

زمان مطالعه: 2 دقیقه

عالم نامبرده (عبیداللَّه اسد آبادی) به سخن خود ادامه داده تا اینکه می‏گوید: ابوالحسن بن زنجی لغوی از اهالی بصره در سال 433 ه.ق به من خبر داد… ابوذویب هذلی گفت: به ما (که از مدینه دور بودیم) خبر رسید که رسول خدا (ص) در بستر بیماری است، این خبر ناگهانی ما را سخت نگران و پریشان نمود، شب بسیار سختی بر ما گذشت، بی‏تاب و ناراحت بودیم و من در خواب و خیالات آشفته غرق بودم تا هنگام سحر، ناگاه شنیدم هاتفی می‏گوید:

خَطْبٌ جَلِیلٌ فُتَّ فِی الْاِسْلامِ++

بَیْنَ النَّخِیلِ وَ مَعْقَدِ الْاَصْنامِ

قُبِضَ النَّبِیُّ مُحَمَّدٌ فَعُیُوننا++

تَذْریِ الدُّمُوعَ عَلَیْهِ بِالْاَشْجانِ

: «حادثه‏ی بزرگی در اسلام رخنه نموده که اسلام را از هم گسیخته، در بین نخیل و جایگاه بتها (یعنی در مدینه) رسول خدا (ص) رحلت کرد، چشمهای ما در فاجعه‏ی مصیبت رحلت آن حضرت، اشک می‏ریزد».

ابوذویب می‏گوید: وحشت‏زده از خواب پریدم و به آسمان نگاه کردم چیزی جز ستاره‏ی معروف به «سعد ذابح» را ندیدم، تفأل زدم و گفتم در میان عرب ذبح و قتلی واقع می‏شود، دانستم که رسول خدا (ص) امشب رحلت نموده است، و یا از این بیماری، جان سالمی بدر نمی‏برد، برخاستم و بر شتر خود سوار شده و رهسپار مدینه شدم، همچنان حرکت می‏کردم تا صبح شد، به اطراف نگاه می‏کردم تا چیزی ببینم و از روی آن فال بزنم، ناگهان در بیابان خارپشت نری را دیدم که مار کوچکی را صید کرده و در دهان نگه داشته و آن مار می‏جنبد، و آن خارپشت آن مار را می‏جود، تا اینکه مار را خورد، من با خود تفأل زدم که حادثه بزرگی رخ داده است، پیچیدن مار در

دهان خارپشت، بیانگر برگشتن و اعراض مردم از حقّ و قائم مقام رسول خدا (ص) است، سپس این معنی به ذهنم آمد که خورده شدن مار، حاکی از این است که مار خلافت خورده می‏شود (و در دست بیگانه قرار می‏گیرد).

با شتاب شترم را می‏راندم تا به مدینه رسیدم، دیدم مردم مدینه غرق در عزا و گریه و ناله هستند، و همانند گریه‏ی حاجیان در هنگام شروع احرام می‏گریند، از مردم پرسیدم: چه شده است؟

گفتند: رسول خدا (ص) رحلت نموده است، همین که این خبر را شنیدم به سوی مسجد رفتم، دیدم کسی در مسجد نیست، به در خانه پیامبر (ص) رفتم، دیدم در بسته است، و گفته شد آن حضرت از دنیا رفته، و جسد مطهّرش را پوشیده‏اند و تنها اهلبیتش در کنار جنازه‏اش برای غسل دادن بدن هستند.

پرسیدم: مردم به کجا رفته‏اند.

گفتند: مردم به سیقفه‏ی بنی‏ساعده نزد اجتماع انصار رفته‏اند، من خود را به سقیفه رساندم: ابوبکر، عمر، مغیره، ابوعبیده‏ی جرّاح و جماعتی از قریش را دیدم، و همچنین در میان انصار، سعد بن دلهم و شعرای آنها از جمله رئیس شاعرانشان، حسّان بن ثابت را دیدم، با قریشیان و انصار درباره‏ی امر خلافت سخن به میان آوردم، از هیچکدام سخن حقّی نشنیدم، پس با ابوبکر بیعت کردند…

بعداً ابوذویب به همان بیابانی که از آنجا آمده بود، بازگشت، و در آنجا ماند تا در زمان خلافت عثمان از دنیا رفت.