جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فروغ تابناکی

زمان مطالعه: 2 دقیقه

امروز خدیجه دختری زاد++

از حور و پری نکوتری زاد

با صورت خوب و سیرت پاک++

گلچهره و ماه منظری زاد

فخر همه مادران عالم++

از بطن خجسته مادری زاد

آن همسر و مادر امامان++

از پشت بهین پیمبری زاد

از مطلع خاندان پاکی++

تابید فروغ تابناکی

آراسته شد به زندگانی++

در مکتب عشق و جانفشانی

از مادر خود خدیجه آموخت++

آئین گذشت و مهربانی

در آینه‏ی دل پدر دید++

اسرار حیات جاودانی

سرمشق زنان سالخورده++

گردیده از اول جوانی

تا جلوه کند به نور ایمان++

پرورد پیمبرش بدامان

زهرای بتول آمد امروز++

خرم شد از او جهان چو نوروز

تا آنکه شود بسان خورشید++

از پرتو مهر عالم افروز

تا آنکه دو تن امام و رهبر++

گردند از او فضیلت آموز

تا شوهر نامدار خود را++

سازد به مصاف کفر پیروز

تا آنکه شود ز گوهر پاک++

تابنده چراغ بزم افلاک

آمد به جهان زنی که مریم++

سر پیش جلالتش کند خم

چون آسیه صد کنیز دارد++

هاجر خورد از ندیدنش غم

پر نورتر از ستاره و ماه++

پاکیزه‏تر از نسیم و شبنم

خوشتر ز نوای دلپذیرش++

هرگز نشنیده گوش عالم

او نور دو دیده‏ی پدر بود++

روشن چو ستاره‏ی سحر بود

او همسر حیدر است و یارش++

از او است دو طفل نامدارش

از کودکی آن دو سرور دین++

بودند همیشه در کنارش

دیدار جمال آن دو می‏کرد++

آسوده ز رنج روزگارش

افسوس که هر دو زود گشتند++

سوزنده چو شمع بر مزارش

چون او بجوانی از جهان رفت++

دنبال پدر به لا مکان رفت

چون دید پدر شده است بیمار++

آرامش مرگ را خریدار

بر سر زد و با دو چشم خونبار++

می‏گفت به آه و ناله‏ی زار

بعد از تو مباد! زندگانی++

ریزد بهم این سپهر دوار

من بی تو حیات را نخواهم++

من بی تو شوم ز عمر بیزار

بشنید پدر چو این خروشش++

آهسته نهاد سر به گوشش

گفتا که مخور غم جدائی++

آزرده ز مردنم چرائی؟

چون پیشتر از تمام خویشان++

آنجا که منم تو نیز آئی

من می‏روم از جهان ولیکن++

تو نیز جز اندکی نپائی

آئی به سراغ من بزودی++

خندان به دیار آشنائی

زهرا چو نوید وصل بشنفت++

چون گل دو لبش بخنده بشکفت

گفتا که اگر چه نوجوانم++

بیرار پس از تو از جهانم

یک روز به چشم من چو قرنی است++

گر بی تو، در این سرا چه مانم

روزی که تو با منی همان روز++

ارزد به حیات جاودانم

تو جان منی چگونه بی جان++

با درد تو زیستن توانم

بس از غم دوریت پریشم++

دلباخته‏ی هلاک خویشم

روزی که پیمبر از جهان رفت++

گوئی ز تن بتول جان رفت

با آنکه هنوز نوجوان بود++

از غصه چو پیر و ناتوان رفت

او را ز مصیبت جدائی++

از جان رمق و ز تن توان رفت

زین بیش ز مرگ او چگویم؟++

یا آنکه از این جهان چسان رفت؟

چو حرف من از ولادت او است++

از ماتم او سخن نه نیکوست

امروز فرشته‏ای طرب ساز++

درهای بهشت را کند باز

امروز جهان و هر که در او است++

گردند ز بخت خود سرافراز

چون راز گشای آفرینش++

آمد به جهان ز عالم راز

تابنده چو زهره روی زهرا++

بر کعبه شده است پرتو انداز

آن چهره‏ی چون بهار و نوروز++

امروز شده است عالم افروز

امروز جهان پر از نوید است++

فرخنده‏تر از هزار عید است

از تابش ماه دلفروزی++

روی شب تیره هم سپید است

امروز دل پیمبر ما++

آکنده ز پرتو امید است

زیرا که در این خجسته مولود++

آینده‏ی نسل خویش دیده است

او مادر یازده امام است++

جز او چه کسی به این مقام است؟