«اسامه»(1) گفت سید داد فرمان++
که بوبکر و عمر را پیش من خوان
چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز++
پیمبر گفت زهرا را که برخیز
برو بابا جهازت هر چه داری++
چنان خواهم که در پیشم بیاری
اگر چه نور چشمی ای دل افروز++
به حیدر میکنم تسلیمت امروز
شد و یک سنگ دستاس آن یگانه++
برون آورد در ساعت ز خانه
یکی کهنه حصیر از برگ خرما++
یکی مسواک و نعلینی مطرا
یکی کاسه ز چوب آورد با هم++
یکی بالش ز جلد میش محکم
یکی چادر ولیکن هفت پاره++
همه بنهاد و آمد در نظاره
اسامه گفت من آن کاسه آنگاه++
گرفتم پس روان گشتم در آن راه
به پیش حجرهی حیدر رسیدم++
ز گریه روی مردم می ندیدم
پیمبر گفت ای مرد نکوکار++
چرا میگریی آخر این چنین زار
بدو گفتم ز درویشی زهرا++
مرا جان و جگر شد خون و خارا
کسی کو خواجهی هر دو جهان است++
جهاز دخترش اینک عیان است
مرا گفت ای اسامه این قدر نیز++
چو باید مُرد هست این هم بسی چیز
چو پا و دست و روی و جسم و جانت++
نخواهد ماند گو این هم ممانت
جگر گوشهی پیمبر را عروسی++
چو زین سان است تو در چه فسوسی
1) صحابی معروف پیامبر اسلام (ص).