ای جامهی مردمی به بر کرده++
خود را ز همه عزیزتر کرده
این عالم اکبر مفصل را++
بر پیکر خویش مختصر کرده
از گوشهی خاکدان مقر جسته++
وز گلشن و بوستان سفر کرده
زندان محقر طبیعت را++
بر خویش مکان و مستقر کرده
سرمایهی عمر خود ز کف داده++
تا سود کنی بسی ضرر کرده
دنیای دنی گزیده بر عقبی++
افزایش سنگ بر گهر کرده
تا چند به خیره پرده میپوشی++
بر این همه کار پرده در کرده
خود را به سزای خویشتن بشناس++
ای بر صف ممکنات سر کرده
از فاطمه کیمیای همت خواه++
خواهی مس قلب خویش زر کرده
زهرای بتول آنکه در شأنش++
تقدیس، خدای دادگر کرده
هست آنکه ز بام رفعتش کوتاه++
این گنبد هفت سقف بر کرده
با خلقت او در این جهان ایزد++
گنجایش بحر در شمر کرده
ارواح طفیل خلقتش خود را++
تسلیم قوالب و صور کرده
در نیم نفس تواند اینعالم++
تبدیل به عالم دگر کرده
این اطلس نه فلک نمیآرد++
دامان جلالش آستر کرده
آه از غم او که روز را بر او++
از شام سیاه تیرهتر کرده
در عمر شریف خود پس از نه سال++
در خانهی مرتضی مقر کرده
آن جا به هزار محنت و سختی++
نه سال دگر بر او گذر کرده
با رنج گران دو قرص نان از جو++
بر سفرهی خویش ماحضر کرده
وز بعد پدر به خواری و زاری++
با عمر دو ماه و نیم سر کرده
این مدت کم به ماتم بسیار++
روز و شب خود، شب و سحر کرده
آن فاطمهای که مصطفی او را++
با دیدهی مرحمت نظر کرده
آوخ که دلی نسوخت بر حالش++
بودند مگر دل از حجر کرده
آن کو طلبد ولای او «منشی»++
خود را ز بهشت بهرهور کرده
و آن دل که شد از ولای او خالی++
منزلگه خویش در سقر کرده