باد نوروزی جهان پیر را برنا کند++
ابر فروردین چمن را خرم و زیبا کند
چون بهار عیسوی دم بگذرد از باغ و راغ++
مردگان را با نسیم صبحدم احیا کند
سبزه رویاند ز صحرا سنبل و نسرین ز باغ++
کوهسار و دشت را پر لالهی حمرا کند
نونهالان چمن را خلعت رنگین دهد++
در بر سرو و صنوبر جامهی دیبا کند
تا بسازد کار دی را لشکر باد بهار++
حمله هر دم ابر با نیروی برقآسا کند
آنچنان با ناز برخیزد سحر نرگس ز خواب++
کادمی را با نگاهی واله و شیدا کند
ابر گرید همچو وامق شامگاهان در چمن++
تا تبسم بامدادان غنچه چون عذرا کند
دیده چون نرگس گشاید، باغبان خواهد ز شوق++
جان فدای چشم مست نرگس شهلا کند
دامن صحرا شود از خرمی باغ بهشت++
چون گذر اردیبهشت از دامن صحرا کند
خانه بر دوش است بلبل گه به صحرا گه به باغ++
هر کجا بوی گل آید آشیان آنجا کند
هوش ماند مات و حیران، عقل آید در شگفت++
زین شگفتیها که کلک صانع یکتا کند
صحنهی زیبای بستان هر که بیند بیدرنگ++
سجدهها بر درگه خلاق بیهمتا کند
آیت صنع خدا پیداست در سیمای گل++
عقل راز آفرینش درک از این سیما کند
بر بساط سبزه باید بزم عیش آماده ساخت++
خاصه در فصلی که گل بزم طرب برپا کند
این چنین عمری که از کف میرود همچون بهار++
حیف باشد آدمی صرف غم دنیا کند
تا بهار است و جوانی، عشرت امروز را++
مرد عاقل کی مبدل بر غم فردا کند
بانگ مرغان بهاری بر فراز شاخسار++
در جمن شور افکند در بوستان غوغا کند
کی سزاوار است بر لب مهر خاموشی زدن++
در چنین فصلی که هر خاموش را گویا کند
چون برآید نغمهی داودی مرغ سحر++
سبزه را سرمست ساز لاله را شیدا کند
باز طاووس بهاری شد خرامان در چمن++
تا دل صاحبدلان را غارت و یغما کند
صبحدم ابر بهاران بر درخت ارغوان++
شاخهی یاقوت را پر لؤلؤ لالا کند
بر فراز کوهساران بین که از اعجاز ابر++
پرنیان سبز در بر صخرهی صما کند
چون شود مهتاب پیدا، ماه چون خوبان ز ناز++
گه گشاید روی و گاهی چهره ناپیدا کند
بوسهها بلبل ستاند بامدادان در چمن++
پرده چون باد صبا از چهرهی گل وا کند
بید مجنون سر فرود آورده در دامان گل++
تا چو مجنون عشقبازی با رخ لیلی کند
طبع دارد میل گلزاری که بوی گلشنش++
نامه را بخشد طراوت خامه را شیوا کند
وه چه بستانی که پوشد دیده از حور و بهشت++
هر که در گلزار «زهرا» مأمن و مأوی کند
بوئی از گلهای آن بستان اگر آرد نسیم++
زنده هر دم مردگان را چون دم عیسی کند
بر فلک بنگر که همچون روشنان آسمان++
زهره کسب روشنی از زهرهی زهرا کند
فاطمه دخت محمد (ص) آنکه نور عارضش++
خیره چشم اختران گنبد مینا کند
آفتاب برج عصمت گوهر درج عفاف++
آنکه توصیف کمالش ایزد دانا کند
چون به گفتار آید آن سرچشمهی فضل و کمال++
چرخ گیرد خامه تا گفتار او انشا کند
گوهر والای خلقت آنکه هاجر روز و شب++
بندگی در درگه آن گوهر والا کند
مریم پاکیزه دامن بین که تحصیل عفاف++
در حریم عصمت صدیقهی کبری کند
گر غبار دامنش بر دل نشیند، ذرهای++
چشم نابینای دل را روشن و بینا کند
بر سر گردون اعلی پا نهد از برتری++
همسری چون با علی عالی اعلی کند
سایهی آن سرو رحمت گرفتد بر سر مرا++
کی دگر دل آرزوی سایهی طوبی کند
رو بخر با جان و دل مهرش که یابد سودها++
هرکه با زهرا و فرزندان او سودا کند
ای که گوئی «بوی گل را از که جوئیم از گلاب»++
دل چو در آویز جان این نکتهی شیوا کند
چون هوای آن گل افتد در سرم، دل جستجو++
بوی آن گل از حریم زادهی موسی کند
زادهی موسی بن جعفر آنکه خاکش از صفا++
ناز بر باغ بهشت و وادی سینا کند
عرصهی دریا مجال قطرهی ناچیز نیست++
کی «رسا» طبعش تواند وصف آن دریا کند