جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

میهمانی فاطمه از پیامبر

زمان مطالعه: 5 دقیقه

باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار++

مجمره پر عود کرد بوی خوش نوبهار

مقنعه بربود باد از سر خاتون گل++

برقع خضرا گشود از رخ گل پرده‏دار

سرو سهی ناز کرد سرکشی آغاز کرد++

سنبل تر باز کرد نافه‏ی مشک تتار

گل چه رخ نیکوان تازه و نر و جوان++

مرغ بزاری نوان بر طرف مرغزار

ناله کنان فاخته تیغ زبان آخته++

سرو سرافراخته چون قد دلجوی یار

باد ریاحین فروش خاک زمین حله پوش++

لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار

از پی زینت گری لعبت ایام را++

لاله شده سرمه‏دان گل شده آیینه‏دار

از دل خارای سنگ آمده بیرون عقیق++

لاله رخ افروخته بر کمر کوهسار

بوی بنفشه به باغ کرده معطر دماغ++

لاله‏ی خور زین چراغ در دل شبهای تار

یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر++

یا در جنت گشاد خازن دارالقرار

یا مگر از تریت دختر خیر البشر++

باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار

مطلعه الکوکبین نیره النیرین++

سیده العالمین بضعه‏ی صدر الکبار

ماه مشاعل فروز شمع شبستان او++

ترک فلک پیش او جاریه‏ی پیش کار

پردگی عصمتش پرده‏نشینان قدس++

کرده به خاک درش خلد برین افتخار

رفته به جاروب زلف خاک درش حور عین++

طره‏ی خوشبوی را کرده از آن مشکبار

آنچه ز گرد رهش داده به رضوان نسیم++

روشنی چشم را برده حواری بکار

در حرم لا یزال از پی کسب کمال++

خدمت او خالدات کرده به جان اختیار

معجر سر فرقدین تحفه فرستاده پیش++

مشتری انگشتری داده و مه گوشوار

در شب تزویج او چرخ جواهر فروش++

کرد بساط فلک پر درر آبدار

پرده‏نشینان غیب پرده بیاراستند++

گلشن فردوس شد طارم نیلی حصار

بس که جواهر فشاند کوکبه در موکبش++

پرده‏ی گلریز گشت پر گهر شاهوار

گشت مزین فلک سدره نشین شد ملک++

تا همه روحانیان یافت به یکجا قرار

جل تعالی بخواند خطبه‏ی تزویج او++

با ولی الله علی بر سر جمع آشکار

روح مقدس گواه با همه روحانیان++

مجمع کروبیان صف زده بر هر کنار

همچو نسیم بهشت خواست نسیمی ز عرش++

کز اثر عطر او گشت هوا مشکبار

باد چو در سدره زد بر سر حواری عین++

لولو و مرجان بریخت از سر هر شاخسار

ای به طهارت بتول، لاله‏ی باغ رسول++

کوکب تو بی افول عصمت تو بی عوار

مقصد عالم توئی زینت آدم توئی++

عفت مریم توئی اخیر خیر الخیار

مام حسین و حسن فخر زمین و زمن++

همسر تو بوالحسن تازی دلدل سوار

ای که نداری خبر از شرف و قدر او++

یک ورق از فضل او فهم کن و گوش دار

بر ورقی یافتم از خط بابای خویش++

راست چو برگ گل ریخته مشک تتار

بود که روزی رسول بعد نماز صباح++

روی به سوی علی، کرد که ای شهسوار

هیچ طعامیت هست تا به ضیافت رویم++

نام تکلف مبر عذر توقف میار

گفت که فرمای تا جانب خانه رویم++

خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشکبار

زانکه به خانه طعام هیچ نبودش گمان++

تا به در خانه رفت جان و دل از غم فکار

پیش درون شد علی رفت بر فاطمه++

گفت پدر بر در است تا کند اینجا نهار

فاطمه دل تنگ شد زانکه طعامی نبود++

کرد اشارت به شاه گفت پدر را درآر

با حسن و با حسین هر دو به پیش پدر++

باش که من بنگرم تا چه گشاید ز کار

خواند انس را و داد چادر عصمت بدو++

گفت به بازار بر بی جهت انتظار

شد پدرم میهمان چادر من بیع کن++

از ثمن آن به من زود طعامی بیار

چادر پشم شتر بافته و تافته++

از عمل دست خود رشته ورا پود و تار

چادر زهرا انس برد و به دلال داد++

بر سر بازار شهر تا که شود خواستار

مرد فروشنده چون جامه ز هم باز کرد++

یافت ازو شعله‏ی، نور چو رخشنده نار

جمله‏ی بازار از آن گشت پر از مشغله++

زرد شد ازتاب او تابش خور بر مدار

یک دو خریدار خواست و آن سه درم خواستند++

و آن سه درم را نکرد هیچکس آنجا چهار

بود جهودی مگر بر در دکان خویش++

مهتر بعضی یهود محتشم و مالدار

چادر و دلال را بر در دکان بدید++

نور گرفته ازو شهر یمین و یسار

خواجه بدو بنگریست گفت که این جامه چیست؟++

راست بگو آن کیست راست بود رستگار

گفت که چادر انس داده به من زو بپرس++

واقف این چادر اوست من نیم آگه ز کار

گفت انس را جهود قصه‏ی چادر بگوی++

گفت تو گر می‏خری دست ز پرسش بدار

گفت به جان رسول آنکه تو یار ویی++

کین خبر از من مپوش، راز نهفته مدار

سر به سوی گوش او برد به آهستگی++

گفت بگویم ترا گر تو شوی رازدار

چادر زهراست این دختر خیر الوری++

فاطمه خیر النساء دختر خیر الخیار

شد پدرش میهمان هیچ نبودش طعام++

داد به من چادرش از جهت اضطرار

تا بفروشم به زر وز ثمن آن برم++

طرفه طعامی لطیف پیش خداوندگار

خواجه‏ی دکان نشین عالم تورات بود++

دید به سوی کتاب دیده چو ابر بهار

از صحف موسوی چند ورق باز کرد++

تا که به مقصد رسید مرد صحایف شمار

رو به سوی انس کرد گفت که این، جامه من++

از تو خریدم به چار پاره درم یکهزار

قصه‏ی این چادر پرده‏نشین رسول++

گفته به موسی به طور حضرت پروردگار

گفته که پیغمبر دور پسین را بود++

پرده‏نشین دختر فاطمه‏ی با وقار

روزی از آنجا که هست مقدم مهمان عزیز++

مر پدرش را فتد بر در حجره گذار

فاطمه را در سرا هیچ نباشد طعام++

تا بنهد پیش باب خواجه‏ی روز شمار

چادر عصمت برند تا که طعامی خرند++

وز سه درم بیش و کم کس نبود خواستار

مخلص من دوستی چار هزارش درم++

بدهد و در وجه آن نقره به وزن عیار

ذکر قسم می‏کنم من به خدائی خویش++

از قسمی کان بود ثابت و سخت استوار

عزت آن چادر از طاعت کروبیان++

پیش من افزون بود از جهت اقتدار

خاصه ترا یکهزار درهم دیگر دهم++

لیک مرا حاجتی است گر بتوانی برآر

من چو نبی را بسی کرده‏ام ایذا کنون++

هست سیاه از حیا روی من خاکسار

روی بدو کردنم، روی ندارد و لیک++

در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار

گربه غلامی خویش فاطمه بپذیردم++

عمر به مولائیش صرف کنم بنده‏وار

رفت انس باز پس تا به حریم حرم++

بر عقب او جهود با دل امیدوار

گفت انس را یهود چون برسی در حرم++

خدمت او عرضه کن تا که مرا هست بار؟

رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت++

گفت که تا من پدر، را کنم آگه ز کار

فاطمه پیش پدر حال یهودی بگفت++

گفت پذیرفتمش گو انس او را درآر

شد انس آواز داد تا که درآید یهود++

یافته اندر دلش نور محمد قرار

سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا++

کرد ز خاک درش فرق سرش تاجدار

لفظ شهادت بگفت باز برون شد به کوی++

طوف کنان بر زبان نام خداوندگار

می‏شد و می‏گفت کیست همچو من اندر جهان++

از عرب و از عجم دولتی و بختیار

فاطمه مولای من دختر خیر البشر++

من به غلامی او یافته این اعتبار

بر سر بازار و کوی بود در این گفت و گوی++

تا که بگسترده شد ظلله نصف النهار

چار هزار از یهود هشتصد و افزون برو++

مومن و دین‏ور شدند عباد و پرهیزگار

روح قدس در رسید پیش رسول خدا++

گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار

موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود++

چند هزار از یهود چند هزار از نصار

برکت مهمانی دختر تو فاطمه++

داد ز نار سموم این همه را زینهار

ای که به عصمت توئی مطلع انوار قدس++

از زلل و معصیت دامن تو بی غبار

ورد زبان ساخته نعت تو «ابن‏حسام»++

تا بودش در بدن مرغ روان را قرار