جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حدیث فضل

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

مهی که چشم مه و ستاره، به خلوت او گذر ندارد++

بغیر معمار آفرینش، ز طینت او خبر ندارد

چنان ز عصمت نقاب دارد، که شرم از او آفتاب دارد++

صبا به کویش نمی‏برد ره، خرد ازو پرده برندارد

مسنج با علم و عقل جاهش، که علم و عقلست عذر خواهش++

مجو در آئینه‏ی خیالش، که وهم از آنسو گذر ندارد

عفاف ازو اعتبار گیرد، وقار ازو برگ و بار گیرد++

جهان و ایمان و صبر و تقوی، زنی چنین نامور ندارد

صفاش جز مصطفی نداند، وفاش جز مرتضی نداند++

بجز خدیجه زنی به دامن، گلی فروزان گهر ندارد

سرور جان رسول رویش، بتول نامش بتول خویَش++

که گلبن احمدی جز این گل، طراز بستان دگر ندارد

گلی که دور از طراوت آن، به باغ رضوان گلی نروید++

گلی که همزاد رنگ و بویش، نهال هستی ثمر ندارد

گلی علی را جمیله همسر، گلی حسن را ستوده مادر++

گل بدامن حسین پرور، نه، گل چنین زیب و فر ندارد

گو است کوثر ز پایه‏ی او، نشسته طوبی به سایه‏ی او++

ندیده چشمی طلایه‏ی او، که چشم احسان بدر ندارد

کرانه چشم امید بر در، پی شفاعت به روز محشر++

وبال تن آن سراست، آن سر، که شور زهرا به سر ندارد

ذریعه‏ی محشر است زهرا، به خیر و شر داور است زهرا++

گران بود این سخن بر انکو، نگاه داور نگر ندارد

حدیث فضل ترا نشاید، که جز نبی از تو لب گشاید++

«حمید» از عهده چون برآید، که بهره‏ای از هنر ندارد