مهی که چشم مه و ستاره، به خلوت او گذر ندارد++
بغیر معمار آفرینش، ز طینت او خبر ندارد
چنان ز عصمت نقاب دارد، که شرم از او آفتاب دارد++
صبا به کویش نمیبرد ره، خرد ازو پرده برندارد
مسنج با علم و عقل جاهش، که علم و عقلست عذر خواهش++
مجو در آئینهی خیالش، که وهم از آنسو گذر ندارد
عفاف ازو اعتبار گیرد، وقار ازو برگ و بار گیرد++
جهان و ایمان و صبر و تقوی، زنی چنین نامور ندارد
صفاش جز مصطفی نداند، وفاش جز مرتضی نداند++
بجز خدیجه زنی به دامن، گلی فروزان گهر ندارد
سرور جان رسول رویش، بتول نامش بتول خویَش++
که گلبن احمدی جز این گل، طراز بستان دگر ندارد
گلی که دور از طراوت آن، به باغ رضوان گلی نروید++
گلی که همزاد رنگ و بویش، نهال هستی ثمر ندارد
گلی علی را جمیله همسر، گلی حسن را ستوده مادر++
گل بدامن حسین پرور، نه، گل چنین زیب و فر ندارد
گو است کوثر ز پایهی او، نشسته طوبی به سایهی او++
ندیده چشمی طلایهی او، که چشم احسان بدر ندارد
کرانه چشم امید بر در، پی شفاعت به روز محشر++
وبال تن آن سراست، آن سر، که شور زهرا به سر ندارد
ذریعهی محشر است زهرا، به خیر و شر داور است زهرا++
گران بود این سخن بر انکو، نگاه داور نگر ندارد
حدیث فضل ترا نشاید، که جز نبی از تو لب گشاید++
«حمید» از عهده چون برآید، که بهرهای از هنر ندارد