ابتدا گر، دم ز بسم الله زنم برجاستی++
چونکه بسم الله هر جا اول طغراستی
بعد بسم الله، دم از نعت محمد میزنم++
آنکه چشم عالم امکان از او بیناستی
دیدهی دل را منور کن ز نور روی او++
کاو فروزان ماه برج لیله الاسراستی
بعد احمد گر کنم مدح پسر عمش، رواست++
چون به عون اوست نطق من اگر گویاستی
کی تواند کس کند مدح علی مرتضی؟++
ز آنکه مداحش به قرآن ایزد داناستی
گرید الله فوق ایدیهم به قرآن خواندهای++
گو، که غیر از مرتضی این رتبه را داراستی؟
وصف او در کثرت و وحدت نشاید کرد، زانک++
وصفش اینجا لا تعد آنجا و لا تحصاستی
من نمیگویم که: مدح مرتضی کار من است++
قطره را کی قدرت توصیف از دریاستی؟
اینقدر دانم که از بهر توسل در هموم++
عبد را هر جا گشاد کار با مولاستی
هرچه هستی باش ای دل، خیره و خودسر مباش++
خودسری کی شیوهی سلاک(1) ره پیماستی؟
فاش گویم: دست بر دامان صاحبخانه زن++
چند روزی را که مهمان اندرین دنیاستی
کیست صاحبخانه غیر از مرتضی زوج بتول؟++
گر که نشناسی تو صاحبخانه را، اعماستی
دست دل را زن به دامان ولای مرتضی++
خاصه در این مه که ماه ماتم زهراستی
نام زهرا در میان آمد، چسان من بگذرم++
از بیان حال زار او که غم افزاستی؟
میرسد بر گوش دل اکنون نوای نالهاش++
در سخن با جانشین خسرو بطحاستی:
کای پسر عم، ساعتی بنشین که مرغ روح من++
میل پروازش به سوی گلشن عقباستی
آخر عمر من آمد، اول رنج تو شد++
زین الم دانم که روزت چون شب یلداستی
ساعتی بنشین و سر کن گریه و حالم ببین++
بر وصایایم بده گوش ارچه جانفرساستی
اولا، بر من حقوق خویشتن را کن حلال++
چون مرا صهبای مرگ الحال در میناستی
یا ابن عم، بسیار زحمتها کشیدی بهر من++
دیدهی من از المهای تو خون پالاستی
چون که بگذشتم از این دنیای فانی یا ابن عم++
نهش من بردار در شب، گر تو را یاراستی
شب خودت غسلم ده و تدفین کن و بر خوان نماز++
چون شوند این قوم اگر آگاه، نازیباستی
چون تو میدانی پسر عم، بعد بابم در جهان++
شکوهها بر لب مرا زین فرقهی اعداستی
ثانیا، جان تو و جان حسین و هم حسن++
دل مرا از داغشان چون لالهی حمراستی
زینب و کلثوم را بنما نوازش بعد من++
کز غم ایشان تو دانی خاطرم شیداستی
خود کجا بودی تو یا زهرا به دشت کربلا++
تا ببینی نور عینت بی کس و تنهاستی؟
خود کجا بودی که تا بینی ز فرط تشنگی++
ز اهل بیتش العطش بر عالم بالاستی؟
خود کجا بودی که بین نوجوانانش تمام++
همچو بسمل غرقه خون زان قوم بی پرواستی
خاصه در آندم که اصغر را به روی دست خویش++
برد و گفت: ای قوم دون، این حجت کبراستی
قطرهی آبی دهیدش آخر ای بی دین سپاه++
کز شرار تشنگی در حال استسقاستی
بی فتوت مردم! آخر این صغیر بی گناه++
آتشش از تشنگی هر لحظه بر اعضاستی
با وجود آنکه باشد آب کابین بتول++
کامیاب از آن وحوش و طیر این صحراستی
پس چرا از اهلبیت من ز فرط تشنگی++
تا ثریا از ثری بانگ عطش برپاستی؟
بیش از این زین قصهی جانسوز «صابر» دم مزن++
گرچه طبعت در رثا چون بحر گوهر زاستی
1) سلاک: رهروان طریق معرفت.