جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ماتم زهرا

زمان مطالعه: 2 دقیقه

ابتدا گر، دم ز بسم الله زنم برجاستی++

چونکه بسم الله هر جا اول طغراستی

بعد بسم الله، دم از نعت محمد می‏زنم++

آنکه چشم عالم امکان از او بیناستی

دیده‏ی دل را منور کن ز نور روی او++

کاو فروزان ماه برج لیله الاسراستی

بعد احمد گر کنم مدح پسر عمش، رواست++

چون به عون اوست نطق من اگر گویاستی

کی تواند کس کند مدح علی مرتضی؟++

ز آنکه مداحش به قرآن ایزد داناستی

گرید الله فوق ایدیهم به قرآن خوانده‏ای++

گو، که غیر از مرتضی این رتبه را داراستی؟

وصف او در کثرت و وحدت نشاید کرد، زانک++

وصفش اینجا لا تعد آنجا و لا تحصاستی

من نمی‏گویم که: مدح مرتضی کار من است++

قطره را کی قدرت توصیف از دریاستی؟

اینقدر دانم که از بهر توسل در هموم++

عبد را هر جا گشاد کار با مولاستی

هرچه هستی باش ای دل، خیره و خودسر مباش++

خودسری کی شیوه‏ی سلاک(1) ره پیماستی؟

فاش گویم: دست بر دامان صاحبخانه زن++

چند روزی را که مهمان اندرین دنیاستی

کیست صاحبخانه غیر از مرتضی زوج بتول؟++

گر که نشناسی تو صاحبخانه را، اعماستی

دست دل را زن به دامان ولای مرتضی++

خاصه در این مه که ماه ماتم زهراستی

نام زهرا در میان آمد، چسان من بگذرم++

از بیان حال زار او که غم افزاستی؟

میرسد بر گوش دل اکنون نوای ناله‏اش++

در سخن با جانشین خسرو بطحاستی:

کای پسر عم، ساعتی بنشین که مرغ روح من++

میل پروازش به سوی گلشن عقباستی

آخر عمر من آمد، اول رنج تو شد++

زین الم دانم که روزت چون شب یلداستی

ساعتی بنشین و سر کن گریه و حالم ببین++

بر وصایایم بده گوش ارچه جانفرساستی

اولا، بر من حقوق خویشتن را کن حلال++

چون مرا صهبای مرگ الحال در میناستی

یا ابن عم، بسیار زحمت‏ها کشیدی بهر من++

دیده‏ی من از الم‏های تو خون پالاستی

چون که بگذشتم از این دنیای فانی یا ابن عم++

نهش من بردار در شب، گر تو را یاراستی

شب خودت غسلم ده و تدفین کن و بر خوان نماز++

چون شوند این قوم اگر آگاه، نازیباستی

چون تو می‏دانی پسر عم، بعد بابم در جهان++

شکوه‏ها بر لب مرا زین فرقه‏ی اعداستی

ثانیا، جان تو و جان حسین و هم حسن++

دل مرا از داغشان چون لاله‏ی حمراستی

زینب و کلثوم را بنما نوازش بعد من++

کز غم ایشان تو دانی خاطرم شیداستی

خود کجا بودی تو یا زهرا به دشت کربلا++

تا ببینی نور عینت بی کس و تنهاستی؟

خود کجا بودی که تا بینی ز فرط تشنگی++

ز اهل بیتش العطش بر عالم بالاستی؟

خود کجا بودی که بین نوجوانانش تمام++

همچو بسمل غرقه خون زان قوم بی پرواستی

خاصه در آندم که اصغر را به روی دست خویش++

برد و گفت: ای قوم دون، این حجت کبراستی

قطره‏ی آبی دهیدش آخر ای بی دین سپاه++

کز شرار تشنگی در حال استسقاستی

بی فتوت مردم! آخر این صغیر بی گناه++

آتشش از تشنگی هر لحظه بر اعضاستی

با وجود آنکه باشد آب کابین بتول++

کامیاب از آن وحوش و طیر این صحراستی

پس چرا از اهل‏بیت من ز فرط تشنگی++

تا ثریا از ثری بانگ عطش برپاستی؟

بیش از این زین قصه‏ی جانسوز «صابر» دم مزن++

گرچه طبعت در رثا چون بحر گوهر زاستی


1) سلاک: رهروان طریق معرفت.