جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

گفتگوی شدید سعد با عمر و بیعت نکردن سعد

زمان مطالعه: 2 دقیقه

در این هنگام پسر سعد (قیس بن سعد) برجهید و ریش عمر را گرفت و گفت: سوگند به خدا ای پسر صحّاک که از جنگها می‏گریزی و هراسان هستی ولی در میان مردم و امن و امان چون شیر هستی، اگر موئی از سر سعد را حرکت دهی، بر

نمی‏گردی مگر اینکه صورتت را پر از زخم می‏کنیم که استخوانش پیدا شود.

ابوبکر به عمر گفت: آرام باشد، و مدارا کن که مدارا بهتر و کارسازتر است.

سعد بن عُباده به عمر گفت: ای پسر صحّاک (کنیز حبشی که جدّه‏ی عمر بود) سوگند به خدا که اگر قدرت برخاستن داشتم و بیمار نبودم همانا تو و ابوبکر در کوچه‏های مدینه از من فریادی همچون فریاد شیر می‏شنیدید و از هیبت آن از مدینه بیرون می‏رفتید، و شما هر دو را به قومی ملحق می‏نمودم که شما در برابر آنها ذلیل و تابع بودید نه اینکه دیگران تابع شما باشند، ای دودمان خزرج، مرا از مکان آشوب بردارید.

آنها سعد را از بستر خود برداشتند و به خانه‏اش بردند.

بعداً ابوبکر برای سعد، پیام فرستاد که مردم با من بیعت کردند، تو هم بیعت کن.

سعد گفت: سوگند به خدا با تو بیعت نمی‏کنم تا هر چه تیر در تیردان خود دارم به سوی شما رها کنم، و سر نیزه‏ی خودم را از خون شما رنگین نمایم، و تا شمشیر در دست من است با شما می‏جنگم، و این را بدان که دستم برای جنگ با شما کوتاه نیست، و با خاندان و پیروانم با شما نبرد می‏کنم، و سوگند به خدا اگر همه‏ی جن و انس جمع شوند و مرا برای بیعت با تو وادارند، با شما دو نفر گنهکار، بیعت نمی‏کنم تا با خدای خود ملاقات کنم، و حساب خود را با خدا در میان گذارم.

سخن سعد را به ابوبکر گزارش دادند، عمر گفت: هیچ چاره‏ای نیست مگر اینکه او بیعت کند.

بشیر بن سعد به عمر گفت: ای عمر! سعد به هیچ وجه بیعت نمی‏کند، تا در این راه کشته شود، و اگر کشته شود دو طایفه‏ی اوس و خزرج با او کشته می‏شوند، او را به حال خود بگذارید، که انزوای او به کار شما آسیبی نمی‏رساند.

عمر و همفکران او، سخن بشیر را پذیرفتند و سعد را به حال خود واگذاردند.

سعد بن عُباده در نماز آنها شرکت نمی‏کرد، و در نزاعها، قضاوت را نزد آنها نمی‏برد، و اگر یارانی می‏یافت با آنها می‏جنگید، او در زمان خلافت ابوبکر، در همین حال بود و پس از ابوبکر، وقتی که عمر بن خطاب زمام امور خلافت را بدست گرفت، سعد باز همان روش (اعتزال و عدم بیعت) را ادامه داد، و چون از رویاروئی با عمر هراس داشت، از این رو به سوی شام رفت، و پس از مدّتی در سرزمین حوران در

زمان خلافت عمر، از دنیا رفت، و با هیچیک از آنها بیعت نکرد، و علّت مرگش این بود که شبانه تیری به او زدند، و او را کشتند، و این پندار را شایع کردند و پنداشتند که طایفه‏ی جن او را کشته است!!!(1)


1) این مطلب بطور مشروح در شرح نهج‏البلاغه ابن ابی‏الحدید ج 2 ص 7 و 826 و قاموس الرّجال ج 4 ص 328 آمده است.