در این هنگام پسر سعد (قیس بن سعد) برجهید و ریش عمر را گرفت و گفت: سوگند به خدا ای پسر صحّاک که از جنگها میگریزی و هراسان هستی ولی در میان مردم و امن و امان چون شیر هستی، اگر موئی از سر سعد را حرکت دهی، بر
نمیگردی مگر اینکه صورتت را پر از زخم میکنیم که استخوانش پیدا شود.
ابوبکر به عمر گفت: آرام باشد، و مدارا کن که مدارا بهتر و کارسازتر است.
سعد بن عُباده به عمر گفت: ای پسر صحّاک (کنیز حبشی که جدّهی عمر بود) سوگند به خدا که اگر قدرت برخاستن داشتم و بیمار نبودم همانا تو و ابوبکر در کوچههای مدینه از من فریادی همچون فریاد شیر میشنیدید و از هیبت آن از مدینه بیرون میرفتید، و شما هر دو را به قومی ملحق مینمودم که شما در برابر آنها ذلیل و تابع بودید نه اینکه دیگران تابع شما باشند، ای دودمان خزرج، مرا از مکان آشوب بردارید.
آنها سعد را از بستر خود برداشتند و به خانهاش بردند.
بعداً ابوبکر برای سعد، پیام فرستاد که مردم با من بیعت کردند، تو هم بیعت کن.
سعد گفت: سوگند به خدا با تو بیعت نمیکنم تا هر چه تیر در تیردان خود دارم به سوی شما رها کنم، و سر نیزهی خودم را از خون شما رنگین نمایم، و تا شمشیر در دست من است با شما میجنگم، و این را بدان که دستم برای جنگ با شما کوتاه نیست، و با خاندان و پیروانم با شما نبرد میکنم، و سوگند به خدا اگر همهی جن و انس جمع شوند و مرا برای بیعت با تو وادارند، با شما دو نفر گنهکار، بیعت نمیکنم تا با خدای خود ملاقات کنم، و حساب خود را با خدا در میان گذارم.
سخن سعد را به ابوبکر گزارش دادند، عمر گفت: هیچ چارهای نیست مگر اینکه او بیعت کند.
بشیر بن سعد به عمر گفت: ای عمر! سعد به هیچ وجه بیعت نمیکند، تا در این راه کشته شود، و اگر کشته شود دو طایفهی اوس و خزرج با او کشته میشوند، او را به حال خود بگذارید، که انزوای او به کار شما آسیبی نمیرساند.
عمر و همفکران او، سخن بشیر را پذیرفتند و سعد را به حال خود واگذاردند.
سعد بن عُباده در نماز آنها شرکت نمیکرد، و در نزاعها، قضاوت را نزد آنها نمیبرد، و اگر یارانی مییافت با آنها میجنگید، او در زمان خلافت ابوبکر، در همین حال بود و پس از ابوبکر، وقتی که عمر بن خطاب زمام امور خلافت را بدست گرفت، سعد باز همان روش (اعتزال و عدم بیعت) را ادامه داد، و چون از رویاروئی با عمر هراس داشت، از این رو به سوی شام رفت، و پس از مدّتی در سرزمین حوران در
زمان خلافت عمر، از دنیا رفت، و با هیچیک از آنها بیعت نکرد، و علّت مرگش این بود که شبانه تیری به او زدند، و او را کشتند، و این پندار را شایع کردند و پنداشتند که طایفهی جن او را کشته است!!!(1)
1) این مطلب بطور مشروح در شرح نهجالبلاغه ابن ابیالحدید ج 2 ص 7 و 826 و قاموس الرّجال ج 4 ص 328 آمده است.