جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

گفتگوی ابوبکر با فاطمه

زمان مطالعه: 2 دقیقه

عمر به ابوبکر گفت: ما را نزد فاطمه (س) ببر، ما او را خشمگین کرده‏ایم.

عمر و ابوبکر با هم به در خانه‏ی زهرا (س) رفتند و اجازه‏ی ورود خواستند، فاطمه (س) به آنها اجازه نداد، آنها به حضور علی (ع) رفتند و با آن حضرت در این مورد گفتگو نموده و او را واسطه قرار دادند، امام علی (ع) از فاطمه (س) اجازه گرفت، آنها به حضور فاطمه (س) آمدند، ولی فاطمه (س) روی خود را از آنها برگردانید، سلام کردند ولی فاطمه (س) جواب سلام آنها را نداد.

ابوبکر گفت: «ای حبیبه‏ی رسول خدا! سوگند به خدا، خویشاوندان پیامبر (ص) در نزد من محبوبتر از خویشان خودم هستند، و من ترا از عایشه دخترم بیشتر دوست دارم، و دوست داشتم که در روز رحلت پیامبر (ص) به جای آن حضرت خودم مرده بودم، و بعد از او نمانده بودم، آیا مرا چنین می‏نگری که فضائل تو را می‏شناسم و در عین حال حق

و میراث تو را از تو بازمی‏دارم؟! من از رسول خدا (ص) پدرت شنیدم که می‏فرمود:

لا نُورِثُ ما تَرَکْناهُ فَهُوَ صَدَقَةٌ.

: «ما گروه پیامبران ارث نمی‏گذاریم، آنچه از ما بماند، صدقه است».

فاطمه (س) فرمود: اگر من سخنی از پدرم را برای شما بیان کنم، آیا به آن عمل می‏کنید؟

عمر و ابوبکر هر دو گفتند: آری عمل می‏کنیم.

فاطمه (س) فرمود: شما را سوگند به خدا می‏دهم آیا نشنیدید که رسول خدا (ص) فرمود:

رِضا فاطِمَة مِنْ رِضایَ وَ سَخَطِ فاطِمَة مِنْ سَخطِی فَمَنْ اَحَبَّ فاطِمَةَ اِبْنَتِی اَحَبَّنِی، وَ مَنْ اَرْضی فاطِمَةَ فَقَدْ اَرْضانِی وَ مَنْ اَسْخَطَ فاطِمَةَ فَقَدْ اَسْخَطَنِی.

: «خشنودی فاطمه، خشنودی من است، و خشم او خشم من است، پس کسی که فاطمه دخترم را دوست دارد، مرا دوست داشته، و کسی که فاطمه را خشنود کند مرا خشنود سازد، و کسی که فاطمه را خشمگین کند مرا خشمگین نموده است».

گفتند: آری، این سخن را از رسول خدا (ص) شنیده‏ایم.

فاطمه (س) فرمود: «من خدا و فرشتگانش را گواه می‏گیرم که شما مرا خشمگین کردید، و خشنود نساختید، و اگر با پیامبر (ص) ملاقات کردم از شما به آن حضرت شکایت می‏کنم».

ابوبکر گفت: من از خشم خدا و خشم تو ای فاطمه، به خدا پناه می‏برم، سپس ابوبکر آنچنان گریه کرد که نزدیک بود روح از بدنش مفارقت کند، و فاطمه (س) به او فرمود:

«سوگند به خدا بعد از هر نمازی که می‏خوانم تو را نفرین می‏کنم».

ابوبکر در حالی که گریه می‏کرد، از خانه‏ی فاطمه (س) بیرون آمد، مردم به دور او اجتماع کردند، او به مردم گفت: «شما هر یک از مردان، شب در کنار همسر خود می‏آرمید و دست بر گردن یکدیگر می‏کنید و با اهل خود شادمان هستید، ولی مرا در میان این گیرودارها رها ساختید، من نیازی به بیعت شما ندارم، بیعت مرا بشکنید!!».

آن مردم گفتند: «ای جانشین پیامبر! امر خلافت بدون تو سامان نمی‏یابد، زیرا تو در امور خلافت، آگاهتر از ما هستی، و اگر چنین باشد که تو دست از مقام خلافت

برادری، دین خدا تباه می‏گردد».

ابوبکر گفت: سوگند به خدا اگر من ترس آن نداشتم که ریسمان دین، سست گردد، یک شب به بستر خواب نمی‏رفتم در حالی که بر عهده‏ی یک فرد مسلمان بیعتی داشته باشم، پس از آنکه آن گفتار را از فاطمه (س) شنیدم!!

دانشمند مذکور «اِبْنِ قُتَیْبَه» می‏گوید: علی (ع) با ابوبکر بیعت نکرد تا هنگامی که فاطمه (س) از دنیا رفت، و فاطمه (س) بعد از پیامبر (ص) هفتاد و پنج روز بیشتر عمر نکرد. (پایان سخن ابن‏قتیبه).