باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار++
مجمره پر عود کرد بوی خوش نوبهار
مقنعه بربود باد از سر خاتون گل++
برقع خضرا گشود از رخ گل پردهدار
سرو سهی ناز کرد سرکشی آغاز کرد++
سنبل تر باز کرد نافهی مشک تتار
گل چه رخ نیکوان تازه و نر و جوان++
مرغ بزاری نوان بر طرف مرغزار
ناله کنان فاخته تیغ زبان آخته++
سرو سرافراخته چون قد دلجوی یار
باد ریاحین فروش خاک زمین حله پوش++
لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار
از پی زینت گری لعبت ایام را++
لاله شده سرمهدان گل شده آیینهدار
از دل خارای سنگ آمده بیرون عقیق++
لاله رخ افروخته بر کمر کوهسار
بوی بنفشه به باغ کرده معطر دماغ++
لالهی خور زین چراغ در دل شبهای تار
یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر++
یا در جنت گشاد خازن دارالقرار
یا مگر از تریت دختر خیر البشر++
باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار
مطلعه الکوکبین نیره النیرین++
سیده العالمین بضعهی صدر الکبار
ماه مشاعل فروز شمع شبستان او++
ترک فلک پیش او جاریهی پیش کار
پردگی عصمتش پردهنشینان قدس++
کرده به خاک درش خلد برین افتخار
رفته به جاروب زلف خاک درش حور عین++
طرهی خوشبوی را کرده از آن مشکبار
آنچه ز گرد رهش داده به رضوان نسیم++
روشنی چشم را برده حواری بکار
در حرم لا یزال از پی کسب کمال++
خدمت او خالدات کرده به جان اختیار
معجر سر فرقدین تحفه فرستاده پیش++
مشتری انگشتری داده و مه گوشوار
در شب تزویج او چرخ جواهر فروش++
کرد بساط فلک پر درر آبدار
پردهنشینان غیب پرده بیاراستند++
گلشن فردوس شد طارم نیلی حصار
بس که جواهر فشاند کوکبه در موکبش++
پردهی گلریز گشت پر گهر شاهوار
گشت مزین فلک سدره نشین شد ملک++
تا همه روحانیان یافت به یکجا قرار
جل تعالی بخواند خطبهی تزویج او++
با ولی الله علی بر سر جمع آشکار
روح مقدس گواه با همه روحانیان++
مجمع کروبیان صف زده بر هر کنار
همچو نسیم بهشت خواست نسیمی ز عرش++
کز اثر عطر او گشت هوا مشکبار
باد چو در سدره زد بر سر حواری عین++
لولو و مرجان بریخت از سر هر شاخسار
ای به طهارت بتول، لالهی باغ رسول++
کوکب تو بی افول عصمت تو بی عوار
مقصد عالم توئی زینت آدم توئی++
عفت مریم توئی اخیر خیر الخیار
مام حسین و حسن فخر زمین و زمن++
همسر تو بوالحسن تازی دلدل سوار
ای که نداری خبر از شرف و قدر او++
یک ورق از فضل او فهم کن و گوش دار
بر ورقی یافتم از خط بابای خویش++
راست چو برگ گل ریخته مشک تتار
بود که روزی رسول بعد نماز صباح++
روی به سوی علی، کرد که ای شهسوار
هیچ طعامیت هست تا به ضیافت رویم++
نام تکلف مبر عذر توقف میار
گفت که فرمای تا جانب خانه رویم++
خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشکبار
زانکه به خانه طعام هیچ نبودش گمان++
تا به در خانه رفت جان و دل از غم فکار
پیش درون شد علی رفت بر فاطمه++
گفت پدر بر در است تا کند اینجا نهار
فاطمه دل تنگ شد زانکه طعامی نبود++
کرد اشارت به شاه گفت پدر را درآر
با حسن و با حسین هر دو به پیش پدر++
باش که من بنگرم تا چه گشاید ز کار
خواند انس را و داد چادر عصمت بدو++
گفت به بازار بر بی جهت انتظار
شد پدرم میهمان چادر من بیع کن++
از ثمن آن به من زود طعامی بیار
چادر پشم شتر بافته و تافته++
از عمل دست خود رشته ورا پود و تار
چادر زهرا انس برد و به دلال داد++
بر سر بازار شهر تا که شود خواستار
مرد فروشنده چون جامه ز هم باز کرد++
یافت ازو شعلهی، نور چو رخشنده نار
جملهی بازار از آن گشت پر از مشغله++
زرد شد ازتاب او تابش خور بر مدار
یک دو خریدار خواست و آن سه درم خواستند++
و آن سه درم را نکرد هیچکس آنجا چهار
بود جهودی مگر بر در دکان خویش++
مهتر بعضی یهود محتشم و مالدار
چادر و دلال را بر در دکان بدید++
نور گرفته ازو شهر یمین و یسار
خواجه بدو بنگریست گفت که این جامه چیست؟++
راست بگو آن کیست راست بود رستگار
گفت که چادر انس داده به من زو بپرس++
واقف این چادر اوست من نیم آگه ز کار
گفت انس را جهود قصهی چادر بگوی++
گفت تو گر میخری دست ز پرسش بدار
گفت به جان رسول آنکه تو یار ویی++
کین خبر از من مپوش، راز نهفته مدار
سر به سوی گوش او برد به آهستگی++
گفت بگویم ترا گر تو شوی رازدار
چادر زهراست این دختر خیر الوری++
فاطمه خیر النساء دختر خیر الخیار
شد پدرش میهمان هیچ نبودش طعام++
داد به من چادرش از جهت اضطرار
تا بفروشم به زر وز ثمن آن برم++
طرفه طعامی لطیف پیش خداوندگار
خواجهی دکان نشین عالم تورات بود++
دید به سوی کتاب دیده چو ابر بهار
از صحف موسوی چند ورق باز کرد++
تا که به مقصد رسید مرد صحایف شمار
رو به سوی انس کرد گفت که این، جامه من++
از تو خریدم به چار پاره درم یکهزار
قصهی این چادر پردهنشین رسول++
گفته به موسی به طور حضرت پروردگار
گفته که پیغمبر دور پسین را بود++
پردهنشین دختر فاطمهی با وقار
روزی از آنجا که هست مقدم مهمان عزیز++
مر پدرش را فتد بر در حجره گذار
فاطمه را در سرا هیچ نباشد طعام++
تا بنهد پیش باب خواجهی روز شمار
چادر عصمت برند تا که طعامی خرند++
وز سه درم بیش و کم کس نبود خواستار
مخلص من دوستی چار هزارش درم++
بدهد و در وجه آن نقره به وزن عیار
ذکر قسم میکنم من به خدائی خویش++
از قسمی کان بود ثابت و سخت استوار
عزت آن چادر از طاعت کروبیان++
پیش من افزون بود از جهت اقتدار
خاصه ترا یکهزار درهم دیگر دهم++
لیک مرا حاجتی است گر بتوانی برآر
من چو نبی را بسی کردهام ایذا کنون++
هست سیاه از حیا روی من خاکسار
روی بدو کردنم، روی ندارد و لیک++
در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار
گربه غلامی خویش فاطمه بپذیردم++
عمر به مولائیش صرف کنم بندهوار
رفت انس باز پس تا به حریم حرم++
بر عقب او جهود با دل امیدوار
گفت انس را یهود چون برسی در حرم++
خدمت او عرضه کن تا که مرا هست بار؟
رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت++
گفت که تا من پدر، را کنم آگه ز کار
فاطمه پیش پدر حال یهودی بگفت++
گفت پذیرفتمش گو انس او را درآر
شد انس آواز داد تا که درآید یهود++
یافته اندر دلش نور محمد قرار
سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا++
کرد ز خاک درش فرق سرش تاجدار
لفظ شهادت بگفت باز برون شد به کوی++
طوف کنان بر زبان نام خداوندگار
میشد و میگفت کیست همچو من اندر جهان++
از عرب و از عجم دولتی و بختیار
فاطمه مولای من دختر خیر البشر++
من به غلامی او یافته این اعتبار
بر سر بازار و کوی بود در این گفت و گوی++
تا که بگسترده شد ظلله نصف النهار
چار هزار از یهود هشتصد و افزون برو++
مومن و دینور شدند عباد و پرهیزگار
روح قدس در رسید پیش رسول خدا++
گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار
موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود++
چند هزار از یهود چند هزار از نصار
برکت مهمانی دختر تو فاطمه++
داد ز نار سموم این همه را زینهار
ای که به عصمت توئی مطلع انوار قدس++
از زلل و معصیت دامن تو بی غبار
ورد زبان ساخته نعت تو «ابنحسام»++
تا بودش در بدن مرغ روان را قرار