عمر بن خطاب، نامهای برای معاویه(1) نوشت و در آن نامه (در رابطه با ماجرای بیعت و سوزاندن درِ خانه) چنین آمده است. «… به خانهی علی (ع) رفتم با مشورت قبلی که در مورد اخراج او از خانه (با قوم) کرده بودم، فِضّه (کنیز خانهی علی علیهالسلام) بیرون آمد، به او گفتم: به علی بگو بیرون آید و با ابوبکر بیعت کند، زیرا همهی مسلمین با او بیعت کردهاند.
فضّه گفت: امیر مؤمنان علی (ع) مشغول (جمعآوری قرآن) است، گفتم: این حرفها را کنار بگذار، به علی (ع) بگو بیرون بیاید، وگرنه ما وارد خانه میشویم، و او را به اجبار، بیرون میآوریم، در این هنگام فاطمه (س) بیرون آمد و پشت در ایستاد و گفت: «ای گمراهان دروغگو، چه میگوئید و از ما چه میخواهید؟!»
گفتم: ای فاطمه!، گفت: چه میخواهی ای عمر!
گفتم: چرا پسر عمویت ترا برای جواب، به اینجا فرستاده و خودش در پشت
پردههای حجاب نشسته است؟!
فاطمه (س) به من گفت:
طُغْیانُکَ یا عُمَرُ! اَخْرَجَنِی، وَ اَلْزَمَکَ الْحُجَّةَ وَ کُلَّ ضالٍّ غوّیٍ
: «طغیان و تعدّی تو بود که مرا از خانه بیرون آورد و حجّت را بر تو تمام کرد و همچنین حجّت را بر هر گمراه منحرف، کامل نمود».
گفتم: این حرفهای بیهوده و زنانه را کنار بگذار و به علی (ع) بگو از خانه بیرون آید.
گفت: لا حُبَّ و لا کَرامَةَ… «دوستی و کرامت، لایق تو نیست، آیا مرا از حزب شیطان میترسانی ای عمر! بدانکه حزب شیطان ضعیف و ناتوان است».
گفتم: اگر علی (ع) از خانه بیرون نیاید، هیزم فراوانی به اینجا بیاورم، و آتشی برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم، و یا اینکه علی (ع) را برای بیعت به سوی مسجد میکشانم، آنگاه تازیانهی «قنفذ را گرفتم و فاطمه (س) را با آن زدم، و به خالد بن ولید گفتم: تو و مردان دیگر هیزم بیاورید، و به فاطمه (س) گفتم: خانه را به آتش میکشم.
گفت: ای دشمن خدا و ای دشمن رسول خدا و ای دشمن امیر مؤمنان!، و هماندم دو دستش را از در بیرون آورد که مرا از ورود به خانه بازدارد، من او را دور نموده و با شدّت در را فشار دادم، و با تازیانهام بر دستهای او زدم، تا در را رها کند از شدّت درد تازیانه، ناله کرد و گریست، گریه و نالهاش آنچنان جانسوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آنجا منصرف شوم و برگردم، به یاد کینههای علی (ع) و حرص او در ریختن خون بزرگان (مشرک) قریش افتادم و… با پای خودم لگد بر در زدم صدای نالهی فاطمه را شنیدم، که گمان کردم این ناله مدینه را زیرورو نمود، در آن حال، فاطمه (س) میگفت:
یا اَبَتاهُ! یا رَسُولَاللَّهِ هکذا کانَ یُفْعَلُ بِحَبِیبَتِکَ وَ اِبْنَتِکَ، آهْ یا فِضَّةُ اِلَیْکِ فَخُذیِنی فَقَد وَاللَّهِ قُتِلَ ما فِی اَحْشائی مِنْ حَمْلٍ:
«ای پدر جان! ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار میشود، آه! ای فضّه! بیا و مرا دریاب، که سوگند به خدا فرزندم که در رحم من بود کشته شد!»
من دریافتم که فاطمه (س) بر اثر درد شدید مخاض، به دیوار (پشت در) تکیه داده
است، در خانه را با شدّت فشار دادم، در باز شد، وقتی که وارد خانه شدم فاطمه (س) با همان حال، روبروی من ایستاد، ولی شدّت خشم من، مرا بگونهای کرده بود که گوئی پردهای در برابر چشمم افتاده است، چنان سیلی روی روپوش به صورت فاطمه (س) زدم که به زمین افتاد (تا آخر نامه که مشروح میباشد)(2)
1) معاویه در زمان خلافت ابوبکر، پس از فوت برادرش یزید بن ابوسفیان، حاکم شام شد، و در زمان خلافت عمر و عثمان نیز، حاکم شام بود (تتمة المنتهی ص 30) گویا نامهی عمر به معاویه در زمان خلافت عمر بوده است (مترجم).
2) این نامه را علّامه مجلسی در بحارالانوار ط قدیم جلد 8 صفحه 222 به بعد بطور مشروح، نقل کرده است، و گوید: این نامه از کتاب دلائل الامامه جلد 2 بدست آمده است، به این ترتیب که: پس از شهادت امام حسین (ع)، عبداللَّه بن عمر با جمعی از مردم مدینه به شام آمدند و به یزید اعتراض کردند و از اعمال شنیع او در مورد فاجعهی کربلا انتقاد نمودند، یزید به عبداللَّه گفت: میخواهی نامهی پدرت را به تو نشان دهم، آنگاه آن نامه را از صندوقی بیرون آورد و به عبداللَّه نشان داد (که نامهی فوق خلاصهی آن نامه است)- مترجم.