جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فسوس دنیا

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

«اسامه»(1) گفت سید داد فرمان++

که بوبکر و عمر را پیش من خوان

چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز++

پیمبر گفت زهرا را که برخیز

برو بابا جهازت هر چه داری++

چنان خواهم که در پیشم بیاری

اگر چه نور چشمی ای دل افروز++

به حیدر می‏کنم تسلیمت امروز

شد و یک سنگ دستاس آن یگانه++

برون آورد در ساعت ز خانه

یکی کهنه حصیر از برگ خرما++

یکی مسواک و نعلینی مطرا

یکی کاسه ز چوب آورد با هم++

یکی بالش ز جلد میش محکم

یکی چادر ولیکن هفت پاره++

همه بنهاد و آمد در نظاره

اسامه گفت من آن کاسه آنگاه++

گرفتم پس روان گشتم در آن راه

به پیش حجره‏ی حیدر رسیدم++

ز گریه روی مردم می ندیدم

پیمبر گفت ای مرد نکوکار++

چرا می‏گریی آخر این چنین زار

بدو گفتم ز درویشی زهرا++

مرا جان و جگر شد خون و خارا

کسی کو خواجه‏ی هر دو جهان است++

جهاز دخترش اینک عیان است

مرا گفت ای اسامه این قدر نیز++

چو باید مُرد هست این هم بسی چیز

چو پا و دست و روی و جسم و جانت++

نخواهد ماند گو این هم ممانت

جگر گوشه‏ی پیمبر را عروسی++

چو زین سان است تو در چه فسوسی


1) صحابی معروف پیامبر اسلام (ص).