بزرگان ما(1) نقل میکنند «بشّار مکاری» میگفت: در کوفه به حضور امام صادق (ع) رفتم دیدم طبقی از خرمای «طبرزد» برای آن حضرت آورده بودند و از آن میخورد، و به من فرمود: بیا جلو از این خرما بخور.
عرض کردم: گوارا باد، قربانت گردم در راه میآمدم حادثهای دیدم، غیرتم بجوش آمد و قلبم درد کرد و گریه گلویم را گرفت.
فرمود: به حقّی که بر گردنت دارم جلو بیا و بخور، جلو رفتم و از خرما خوردم، آنگاه به من فرمود: اکنون چه حادثهای دیدی؟
گفتم: در راه میآمدم یکی از مأمورین حکومت را دیدم که بر سر زنی میزند و او را به سوی زندان میبرد، و او با صدای بلند میگوید: «پناه میبرم به خدا و رسولش، و به غیر خدا و رسول، به هیچکس پناه نمیبرم!»
امام صادق (ع) فرمود: چرا آن زن را میزد و به زندان میبرد؟
عرض کردم: از مردم شنیدم که پای آن زن لغزید و به زمین افتاد، و گفت: «ای فاطمه! خدا آنان را که به تو ظلم کردند از رحمت خود دور سازد!» گماشتگان حکومت او را دستگیر کرده و زدند.
امام صادق (ع) تا این سخن را شنید، از خوردن خرما دست کشید، و گریه کرد به گونهای که دستمال و محاسن شریف و سینهاش از اشک چشمانش تر شد، سپس فرمود:
«ای بَشّار! برخیز با هم به مسجد سهله برویم و برای نجات و آزادی آن بانو، دعا کنیم و از خدا بخواهیم که او را حفظ کند (تا آخر داستان).
براستی وقتی که امام صادق (ع) با شنیدن حادثه ناگواری که برای یک بانوی شیعهی فاطمه (س) رخ داده، این گونه دگرگون میشود، پس چگونه خواهد شد که اگر جریان مصائب مادرش فاطمه (س) را برای او نقل کنند؟ که ظالمی به صورت آن حضرت سیلی زد که گوئی نگاه میکنم به گوشوارهاش که بر اثر شدّت ضربت سیلی، شکسته و جدا شده است.
1) مانند علّامهی مجلسی در تحفة الزّائر.