عالم نامبرده (عبیداللَّه اسد آبادی) به سخن خود ادامه داده تا اینکه میگوید: ابوالحسن بن زنجی لغوی از اهالی بصره در سال 433 ه.ق به من خبر داد… ابوذویب هذلی گفت: به ما (که از مدینه دور بودیم) خبر رسید که رسول خدا (ص) در بستر بیماری است، این خبر ناگهانی ما را سخت نگران و پریشان نمود، شب بسیار سختی بر ما گذشت، بیتاب و ناراحت بودیم و من در خواب و خیالات آشفته غرق بودم تا هنگام سحر، ناگاه شنیدم هاتفی میگوید:
خَطْبٌ جَلِیلٌ فُتَّ فِی الْاِسْلامِ++
بَیْنَ النَّخِیلِ وَ مَعْقَدِ الْاَصْنامِ
قُبِضَ النَّبِیُّ مُحَمَّدٌ فَعُیُوننا++
تَذْریِ الدُّمُوعَ عَلَیْهِ بِالْاَشْجانِ
: «حادثهی بزرگی در اسلام رخنه نموده که اسلام را از هم گسیخته، در بین نخیل و جایگاه بتها (یعنی در مدینه) رسول خدا (ص) رحلت کرد، چشمهای ما در فاجعهی مصیبت رحلت آن حضرت، اشک میریزد».
ابوذویب میگوید: وحشتزده از خواب پریدم و به آسمان نگاه کردم چیزی جز ستارهی معروف به «سعد ذابح» را ندیدم، تفأل زدم و گفتم در میان عرب ذبح و قتلی واقع میشود، دانستم که رسول خدا (ص) امشب رحلت نموده است، و یا از این بیماری، جان سالمی بدر نمیبرد، برخاستم و بر شتر خود سوار شده و رهسپار مدینه شدم، همچنان حرکت میکردم تا صبح شد، به اطراف نگاه میکردم تا چیزی ببینم و از روی آن فال بزنم، ناگهان در بیابان خارپشت نری را دیدم که مار کوچکی را صید کرده و در دهان نگه داشته و آن مار میجنبد، و آن خارپشت آن مار را میجود، تا اینکه مار را خورد، من با خود تفأل زدم که حادثه بزرگی رخ داده است، پیچیدن مار در
دهان خارپشت، بیانگر برگشتن و اعراض مردم از حقّ و قائم مقام رسول خدا (ص) است، سپس این معنی به ذهنم آمد که خورده شدن مار، حاکی از این است که مار خلافت خورده میشود (و در دست بیگانه قرار میگیرد).
با شتاب شترم را میراندم تا به مدینه رسیدم، دیدم مردم مدینه غرق در عزا و گریه و ناله هستند، و همانند گریهی حاجیان در هنگام شروع احرام میگریند، از مردم پرسیدم: چه شده است؟
گفتند: رسول خدا (ص) رحلت نموده است، همین که این خبر را شنیدم به سوی مسجد رفتم، دیدم کسی در مسجد نیست، به در خانه پیامبر (ص) رفتم، دیدم در بسته است، و گفته شد آن حضرت از دنیا رفته، و جسد مطهّرش را پوشیدهاند و تنها اهلبیتش در کنار جنازهاش برای غسل دادن بدن هستند.
پرسیدم: مردم به کجا رفتهاند.
گفتند: مردم به سیقفهی بنیساعده نزد اجتماع انصار رفتهاند، من خود را به سقیفه رساندم: ابوبکر، عمر، مغیره، ابوعبیدهی جرّاح و جماعتی از قریش را دیدم، و همچنین در میان انصار، سعد بن دلهم و شعرای آنها از جمله رئیس شاعرانشان، حسّان بن ثابت را دیدم، با قریشیان و انصار دربارهی امر خلافت سخن به میان آوردم، از هیچکدام سخن حقّی نشنیدم، پس با ابوبکر بیعت کردند…
بعداً ابوذویب به همان بیابانی که از آنجا آمده بود، بازگشت، و در آنجا ماند تا در زمان خلافت عثمان از دنیا رفت.