ما را کجا بکوی تو ممکن بود وصول++
کانجا خیال را نبود قدرت نزول
طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد++
اصلی بود محبت والاصل لا یزول
گفتم به عقل چاره کنم درد عشق را++
غافل از اینکه عشق بود آفت عقول
درویشم و به هیچ قناعت همی کنم++
بگذاردم به خویش اگر نفس بوالفضول
اول رفیق باید آنگه طریق از آنک++
باید رفیق خضر شدن نی مرید غول
گر با خبر شوی ز بقای پس از فنا++
اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول
آسودگی نیابی در عرصهی جهان++
گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول
در حیرتم که شادی و عیش جهان کر است++
هستند چون فقیر و غنی هر دو تنی ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد++
معلوم شد که آدم خاکی بود جهول
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا++
الا به آستانهی فرخندهی بتول
امالائمه النقبا، بانوی جزا++
نور الهدی، حبیبهی حق بضعهی رسول
صدیقه آنکه کرده پی کسب عز و جاه++
روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات و کرامات بی حدش++
گردیده نطق الکن و حیران شود عقول
باشد «محیط» شاد ز یمن ولای او++
در روز رستخیز که هر کس بود ملول